سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : سه شنبه 91/9/21 | 9:48 صبح | نویسنده : قربانعلی آقایی

موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش باخوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.
موش لب هایش را لیسید و با خود گفت :« کاش یکغذای حسابی باشد
اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزهافتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.
موش با سرعت به مزرعه برگشت تااین خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد . او به هرکسی که می رسید ، می گفت :« تویمزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . . »
مرغ باشنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت : « آقای موش ، برایت متأسفم . از این بهبعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ، تله موش همربطی به من ندارد
میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سرداد و گفت : «آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی کهتله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود
موشکه از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدنخبر ، سری تکان داد و گفت : « من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد ودوباره مشغول چریدن شد.
سرانجام ، موشناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موشبیفتد ، چه می شود؟
در نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانهپیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تلهافتاده بود ، ببیند.
او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده ،موش نبود ، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود . همین که زن بهتله موش نزدیک شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحبمزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حالدید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وی بهتر شد. اما روزی کهبه خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود ، گفتبرای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست
مرد مزرعه دارکه زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ درخانه پیچید.
اما هرچه صبر کردند ، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانهآن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبورشد ، میش را هم قربانی کند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد.
روزهامی گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این که یک روز صبح ، در حالی کهاز درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند.
حالا، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانات زبان بسته ای فکر می کرد که کاریبه کار تله موش نداشتند!
نتیجه ی اخلاقی : اگر شنیدی مشکلی برای کسی پیش آمدهاست و ربطی هم به تو ندارد ، کمی بیشتر فکر کن. شاید خیلی هم بی ربط نباشد!






  • خرید مسکن
  • اشکان دی ال
  • کارت شارژ همراه اول